Banner Image 1
Banner Image 1
Banner Image 1
Banner Image 1
Banner Image 1
Banner Image 1
Banner Image 1
    

داستان(داستان واقعی بسیار جالبی ازیک معلم و دانش آموز)


در روز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اولیه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به یک اندازه دوست دارد و فرقى بین آنها قائل نیست. البته او دروغ می گفت و چنین چیزى امکان نداشت. مخصوصاً این که پسر کوچکى در ردیف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نیز دانش آموز همین کلاس بود. همیشه لباس هاى کثیف به تن داشت، با بچه هاى دیگر نمی جوشید و به درسش هم نمی رسید. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسیار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.
امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور می یافت، خانم تامپسون تصمیم گرفت به پرونده تحصیلى سال هاى قبل او نگاهى بیاندازد تا شاید به علّت درس نخواندن او پی ببرد و بتواند کمکش کند.

 

نویسنده : فرزاد | بازدید : | تاریخ : یک شنبه 19 آذر 1391برچسب:, | ادامه مطلب
برچسب: <-TagName->

داستان(اسب زیبا)

مردی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بیننده ای را به خود جلب می کرد. همه آرزوی تملک آن را داشتند. بادیه نشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد.

 

نویسنده : فرزاد | بازدید : | تاریخ : یک شنبه 19 آذر 1391برچسب:, | ادامه مطلب
برچسب: <-TagName->

داستان(همسفر حج)

 مردی از سفر حج برگشته سرگذشت مسافرت خودش و همراهانش را برای امام صادق تعریف می کرد ، مخصوصاً یکی از همسفران خویش را بسیار می ستود که ، چه مرد بزرگواری بود ، ما به معیت همچو مرد شریفی مفتخر بودیم ، یکسره مشغول طاعت و عبادت بود ، همینکه در منزلی فرود می آمدیم او فوراً به گوشه ای می رفت و سجاده خویش را پهن می کرد و به طاعت و عبادت خویش مشغول می شد . امام : « پس چه کسی کارهای او را انجام می داد ؟ و که حیوان او را تیمار می کرد ؟ »

 

_ البته افتخار این کارها با ما بود و او فقط به کارهای مقدس خویش مشغول بود و کاری به این کارها نداشت .

 

_ بنابراین همه شما از او برتر بوده اید .

 

نویسنده : فرزاد | بازدید : | تاریخ : یک شنبه 19 آذر 1391برچسب:, |
برچسب: <-TagName->

داستان(چوب کبریت)

 چوب کبریت سوخته رو میکند به قوطی کبریت و میگوید :میدانی چیست رفیق......تو نامردترین و نارفیق ترین رفیق دنیا هستی !!! قوطی کبریت با تعجب و دلخوری نگاهی به چوب کبریت سوخته میاندازد و میگوید :چرا مگر من با تو چه کردم .؟چوب کبریت با تلخی جواب میدهد : نارفیق هستی زیرا منی را که یک روز با عشق در دل خود جا داده بودی عاقبت با دست خودت به آتش کشیدی

نویسنده : فرزاد | بازدید : | تاریخ : یک شنبه 19 آذر 1391برچسب:, |
برچسب: <-TagName->

داستان بسیار زیبای (گردنبند جینی)

 جینی دختر زیبا و باهوش پنج ساله ای بود…

یک روز که همراه مادرش برای خرید به فروشگاه رفته بود، چشمش به یک گردن بند مروارید بدلی افتاد که قیمتش ۱۰/۵ دلار بود، دلش بسیار آن گردن بند را می خواست. پس پیش مادرش رفت و از مادرش خواهش کرد که آن گردن بند را برایش بخرد.
مادرش گفت :
 ” خوب! این گردن بند قشنگیه، اما قیمتش زیاده ، خوب چه کار می توانیم بکنیم!
من این گردن بند را برات می خرم اما شرط داره، وقتی به خانه رسیدیم، یک لیست مرتب از کارها که می توانی انجام شان بدهی رو بهت می دم و با انجام آن کارها می توانی پول گردن بندت رو بپردازی و البته مادر کلانت هم برای تولدت چند دلار تحفه می ده و این می تونه 
کمکت کنه. “

نویسنده : فرزاد | بازدید : | تاریخ : شنبه 18 آذر 1391برچسب:, | ادامه مطلب
برچسب: <-TagName->

داستان (پیرزن زرنگ )

 یک روز خانم مسنی با یک کیف پر از پول به یکی از شعب بزرگترین بانک کانادا مراجعه نمود و حسابی با موجودی ۱ میلیون دلار افتتاح کرد . سپس به رئیس شعبه گفت به دلایلی مایل است شخصاً مدیر عامل آن بانک را ملاقات کند . و طبیعتاً به خاطر مبلغ هنگفتی که سپرده گذاری کرده بود ، تقاضای او مورد پذیرش قرار گرفت . قرار ملاقاتی با مدیر عامل بانک برای آن خانم ترتیب داده شد .

نویسنده : فرزاد | بازدید : | تاریخ : شنبه 18 آذر 1391برچسب:, | ادامه مطلب
برچسب: <-TagName->

داستان(سری جدید داستان کلاغ و روباه)

 کلاغ پیری تکه پنیری دزدید و روی شاخه درختی نشست . روباه گرسنه ای از زیر درخت می گذشت . بوی پنیر شنید . به طمع افتاد . رو به کلاغ گفت : ای وای تو اونجایی !

می دانم صدای معرکه ای داری ! چه شانسی آوردم ! اگر وقتش را داری کمی برای من بخوان …

کلاغ پنیر را کنار خودش روی شاخه گذاشت و گفت : این حرفهای مسخره را رها کن ! اما چون گرسنه نیستم حاضرم مقداری از پنیرم را به تو بدهم .

نویسنده : فرزاد | بازدید : | تاریخ : جمعه 17 آذر 1391برچسب:, | ادامه مطلب
برچسب: <-TagName->

داستان (جایزه)

 جنایت کاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی، با لباس ژنده و پرگرد و خاک و دست و صورت کثیف، خسته و کوفته ، به یک دهکده رسید.
چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود. او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد

نویسنده : فرزاد | بازدید : | تاریخ : جمعه 17 آذر 1391برچسب:, | ادامه مطلب
برچسب: <-TagName->

داستان(به خاطر هیچ)

 پرسيد به خاطر كي زنده هستي؟ 

نویسنده : فرزاد | بازدید : | تاریخ : جمعه 17 آذر 1391برچسب:, | ادامه مطلب
برچسب: <-TagName->

داستان (باهم باشیم)

 روزی روزگاری درختی بود ….

و پسر کوچولویی را دوست می داشت .

پسرک هر روز می آمد

برگ هایش را جمع می کرد

از آن ها تاج می ساخت و شاه جنگل می شد .

از تنه اش بالا می رفت

از شاخه هایش آویزان می شد و تاب می خورد

و سیب می خورد

با هم قایم باشک بازی می کردند .

پسرک هر وقت خسته می شد زیر سایه اش می خوابید .

او درخت را خیلی دوست می داشت

خیلی زیاد

و در خت خوشحال بود

اما زمان می گذشت

پسرک بزرگ می شد

و درخت اغلب تنها بود

تا یک روز پسرک نزد درخت آمد

نویسنده : فرزاد | بازدید : | تاریخ : جمعه 17 آذر 1391برچسب:, | ادامه مطلب
برچسب: <-TagName->
  • آخرین ارسال ها

  • محبوب ترین مطالب

  • مطالب تصادفی